کد مطلب:166472 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

شب عاشورا
چون فرستاده عمرسعد بازگشت، حسین (ع) نزدیك شب یاران خویش را


گرد آورد.

علی بن حسین (ع) می گوید: من با آنكه آن شب را بیمار بودم، ولی خود را نزدیك او رساندم، شنیدم پدرم با پیروان خویش می گفت:

ستایش می كنم پروردگار را به نیكوترین ستایشها، و سپاس گزارم او را به هنگام خوشیها و سختیها، خداوندا! سپاسگزارم تو را كه ما را به نبوت سرفراز نمودی و قرآن را به ما آموختی و ما را نسبت به دین آشنا و بینا گرداندی، و به ما چشم و گوش و دل ارزانی داشتی، پس ما را از سپاسگزاران قرار ده! اما بعد، من یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود نمی دانم و خانواده ای را نیكوتر، صمیمی تر و برتر از خانواده خود نمی شناسم. بنابراین، خداوند، از سوی من پاداشی شایسته به شما عنایت فرماید. آگاه باشید، كه گمان دارم این دشمنان روز بسوی ما یورش آورند. اینك من به شما اجازه دادم كه از اینجا بروید، پس همه آزاد هستید، و هیچ گونه پیمان و تعهدی از من بر گردن ندارید، اكنون شب است و تاریكی شما را فرا گرفته است آن را مركب راهوار خود كنید. سپس هر یك از مردان شما دست مردی از اهل بیت مرا بگیرد و در روستاها و شهرها پراكنده شوید، تا خدا گشایشی دهد، زیرا این گروه، تنها مرا می جویند، و چون بر من دست یافتند از دیگران دست برمی دارند. [1] .

در پاسخ این سخن، برادران، پسران، برادرزادگان آن حضرت با پسران عبدالله بن جعفر همگی به اتفاق گفتند:

چرا چنین كنیم؟ برای اینكه پس از تو زنده باشیم؟ نه هرگز! خداوند چنان روزی را برای ما پیش نیاورد!

نخستین كسی كه این سخن را گفت: عباس بن علی (ع) بود و دیگران از او پیروی كردند.

آنگاه حسین (ع) رو كرد و به فرزندان عقیل، و گفت: ای پسران عقیل، كشته شدن


مسلم برای شما بس است! از اینجا بروید من به شما اجازه رفتن دادم!

از میان آنها عبدالله بن مسلم بن عقیل به پا خاست و عرض كرد: ای فرزند رسول خدا! آنگاه مردم درباره ما چه خواهند گفت هنگامی كه ببینند ما رئیس، بزرگ، سرور، عموزاده عزیز، و فرزند پیامبر خویش را كه سالار پیامبران است، بی ارج شمردیم و در كنارش شمشیری نزدیم و برایش نجنگیدیم و نیزه ای نینداختیم! نه بخدا سوگند! ما تو را ترك نكنیم و تا فرجام كار نیز با تو باشیم و جان و خون خویش را فدای تو گردانیم، كه در آن حال تكلیف خود را ادا كرده و آنچه را بر گردن داشتیم، به انجام رسانیده ایم.

براستی، خداوند زندگی پس از تو را زشت گرداند. [2] .

پس از او مسلم بن عوسجه برخاست و گفت:

آیا ما دست از تو برداریم؟ در آن هنگام چه عذری پیش خدا نسبت به ادای حق تو بیاوریم؟ بخدا سوگند! تو را رها نكنم تا آنكه نیزه به سینه دشمنانت بكوبم و تا شمشیرم در قبضه ی من است پیوسته بر آنان ضربت وارد كنم. و اگر سلاحی برای من نباشد، با سنگ با ایشان بجنگم. بخدا تو را تنها نگذارم تا خدا بداند كه ما احترام پیامبرش را پس از رحلتش، درباره تو منظور داشتیم. اما بخدا سوگند! اگر بدانم كه كشته می شوم و سپس زنده می گردم و پس از آن مرا می سوزانند و باز زنده می شوم و هر بار خاكسترم را بر باد می دهند، و این كار را تا هفتاد بار تكرار می كنند، دست از یاری تو برنمی دارم تا آنكه در پشتیبانی تو، مرگ را در آغوش كشم. و چگونه چنین كاری را انجام ندهم در حالی كه كشته شدن، یك بار بیش نیست و پس از آن كرامت و سرافرازی پایداری است كه پایانی ندارد.

در پی او، زهیر بن قین برخاست و عرض كرد:

سوگند بخدا! دوست دارم كشته شوم، سپس زنده گردم و باز كشته شوم و همینطور


تا هزار بار پی در پی كشته و زنده گردم ولی خدای بلند مرتبه در ازای این قتل، جان تو و این جوانان خاندانت را نجات دهد. [3] .

گروهی دیگر از یاران آن حضرت سخنانی مانند همین كلام را بر زبان راندند و عرض كردند: جانهای ما به فدای تو! ما دستها و چهره های خویش را سپر بلای تو می كنیم، زیرا اگر در پیش روی تو كشته شویم، راستی به پیمانی كه با پروردگار خود بسته ایم وفا كرده ایم و وظیفه ای كه بر گردن داشتیم را به انجام رسانیده ایم. [4] .

در همین حال به محمد بن بشر حضرمی، خبر رسید كه فرزندت در مرزی اسیر شده است. گفت، آنچه برای او و من پیش آمده است را به حساب خدا می گذارم! در حالی كه دوست نداشتم كه او اسیر گردد و منم پس از او زنده بمانم!

حسین (ع) چون این سخنان را شنید فرمود: رحمت خدا بر تو باد، تو از قید بیعت من آزدای! پس نسبت به رهایی فرزندت بكوش!

محمد بن بشر پاسخ داد: اگر حیوانات درنده مرا زنده زنده بخورند، هرگز از تو جدا نشوم! [5] .

حسین (ع) فرمود: پس این جامه ها را كه از برد یمانی است به پسرت بده تا برای آزادی برادرش از آن بهره گیرد. سپس پنج طبقه لباس به بهای هزار دینار به او بخشید. [6] .

آنگاه حسین (ع) پاداش نیكو برای همه یارانش آرزو كرد و بسوی خیمه خویش بازگشت. [7] .

هنگامی كه شب همه جا را فراگرفت، حسین (ع) در میان تاریكی از خیمه بیرون


آمده و از آنجا دور شد؛ نافع بن هلال كه یكی از یاران آن حضرت بود، خود را به امام رسانیده و انگیزه بیرون رفتن از محدوده خیمه ها را از وی پرسیده و افزود: ای فرزند پیامبر! نزدیك شدن شما به سپاه ستمكار، مرا سخت بیمناك و نگران ساخته است.

حسین (ع) در پاسخ فرمود: آمده ام تا پستی و بلندی اطراف خیمه ها را بررسی كنم، تا مبادا دشمن در آنجا سنگر و پناهگاهی برای خویش گزیده باشد و برای یورش بر ما و یا دفع حمله، از آن بهره گیرد.

و در حالی كه دست نافع در دستش بود، فرمود:

امشب همان شب موعود است، و وعده خدا تخلف پذیر نیست. پس از آن، امام رشته كوههایی را كه در نور كم رنگ مهتاب از دور به چشم می خورد، به نافع نشان داد و گفت: آیا نمی خواهی در این دل شب، میان این كوه بروی و پنهان شوی و جان خود را نجات دهی؟

نافع خویش را به پاهای آن حضرت انداخت و عرض كرد: مادرم در سوگ من بنشیند، من این شمشیر را به هزار درهم و اسبم را نیز به همان اندازه (برای چنین روزی) خریده ام! سوگند به آن خدایی كه بر من منت گذارده و محبت شما را در دل من انداخته، میان من و تو جدایی نخواهد افتاد مگر آن هنگام كه این تیغ كند شود و این اسب از پای بیفتد.

آنگاه امام پس از بررسی بیابانهای اطراف به سوی خیمه ها بازگشت. و به خیمه زینب (س) وارد شد.

نافع می گوید: من در بیرون خیمه ها، پاس می دارم، شنیدم كه زینب می گفت: برادر! آیا یاران خویش را آزموده ای؟ و به نیت و پایداری آنان اطمینان یافته ای؟ مبادا به هنگام سختی دست از تو بردارند، و تو را در میان دشمن تنها رها كنند.

امام (ع) در پاسخ فرمود: بخدا سوگند آنها را آزموده ام و آنان را استوار و پرخروش یافته ام، آنان به كشته شدن در پیش روی من، آنچنان اشتیاق دارند كه كودك شیرخوار


به پستان مادرش!

نافع می گوید: من پس از این گفتگو، گریه گلویم را گرفت و به نزد حبیب بن مظاهر آمده و آنچه از امام شنیده بودم را به او بازگو كردم.

حبیب، گفت: بخدا سوگند اگر منتظر فرمان امام نبودیم، همین امشب به دشمن یورش می بردیم.

گفتم حبیب! اینك امام در خیمه خواهرش به سر می برد، شاید زنان و كودكان آن حضرت آنجا باشند، شایسته است در این هنگام، تو با گروهی از یارانت، به كنار خیمه آنان بروید، و دوباره، وفاداری خویش را اعلام كنید، تا موجب دلگرمی بانوان و كودكان شوید. حبیب با صدای بلند، یاران خود را كه در میان خیمه ها بودند فرا خواند. همه ایشان با شنیدن فریاد حبیب، خویش را به بیرون خیمه ها رساندند.

حبیب نخست به افراد بنی هاشم گفت: من از شما می خواهم كه به درون خیمه های خود برگردید و به عبادت و استراحت بپردازید.

سپس رو به بقیه یاران كرد و سخن نافع را برای آنان نقل نمود. همه آنان همصدا پاسخ دادند!

سوگند به خدایی كه بر ما منت گذارده و ما را به چنین افتخاری نائل آورده، اگر در انتظار فرمان امام نبودیم، هم اكنون با شمشیرهای خود به دشمن حمله می بردیم! ای حبیب! دلت آرام و چشمت روشن باد.

حبیب از خدا پاداش خیر برای آنان درخواست كرد و سپس گفت: پس بیایید با هم به كنار خیمه بانوان برویم و به ایشان اطمینان دهیم.

چون به كنار خیمه آنان رسیدند، حبیب خطاب به بانوان بنی هاشم گفت:

ای دختران پیامبر! و ای حرم رسول خدا! این جوانان فداكار! با شمشیرهای رخشان و آهیخته خویش، سوگند یاد كرده اند كه تیغ های خود را در غلاف نگذارند تا آنكه آنها را بر گردن دشمنان شما فرود آورند، و این نیزه های بلند و تیز را در قلب


آنان فرو كنند. یكی از بانوان در پاسخ چنین گفت:

ای مردان پاك! از دختران پیامبر! و ناموس امیرمؤمنان دفاع كنید!

چون سخن این زن به گوش مردان رسید، احساستان برافروخته گشت و بشدت متأثر شدند، بگونه ای كه با صدای بلند گریستند، و آنگاه به خیمه های خود بازگشتند. [8] .


[1] طبري، ج 5، ص 418 و 419.

[2] طبري، ج 5، ص 419. ارشاد، ص 94. امالي، مجلس سي ام، فتوح، ابن اعثم، ج 5 و 6، ص 106.

[3] ارشاد، ص 231. طبري، ج 5، ص 419. تجارب الامم، ج 2، ص 69.

[4] طبري ج 5، ص 419.

[5] طبقات، (ترجمة الحسين) تراثنا، ش 10، ص 180. تاريخ ابن عساكر، ج 13، ص 54. تهذيب التهذيب، ج 1، ص 15.

[6] لهوف، ص 41.

[7] ارشاد، ص 231.

[8] مقتل مقرم، ص 262 به نقل از الدمعة الساكبه. ص 315.